دو خورشید جهانآرا، دو قرص ماه، دو اختر
دو آزاده، دو دلداده، دو رزمنده، دو همسنگر...
دریا کشید نعره، صدا زد: مرا بنوش
غیرت نهیب زد که به دریا بگو: خموش
لالۀ سرخی و از خون خودت، تر شدهای
بیسبب نیست که اینگونه معطر شدهای
مسلم که از حسین سلام مکرّرش
باید که خواند حضرت عبّاس دیگرش
ای تن و جانت سپر هر بلا
کوفۀ تو قطعهای از کربلا
ای خداجلوه و نبیمرآت
مرتضیخصلت و حسینصفات
عطش میگفت اِشرِب... گفت حاشا
تماشا کن تماشا کن تماشا
برای خاطر طفلان نیامد
نه، ابری با لب خندان نیامد
عرق نبود که از چهرهات به زین میریخت
شرارههای دلت بود اینچنین میریخت
گویند فقیری به مدینه به دلی زار
آمد به درِ خانۀ عبّاس علمدار
همیشه تا که بُوَد بر لب مَلَک تهلیل
هماره تا که بشر راست ذکر ربّ جلیل
شد وقت آنكه از تپش افتند كائنات
خورشید ایستاد كه «قد قامتِ الصّلاة»
گشود جانب دریا، نگاهِ شعلهورش را
همان نگاه که میسوخت از درون، جگرش را
رُخش چه صبح ملیحی، لبش چه آب حیاتی
علی اکبر لیلاست بَه چه شاخه نباتی