سر و پای برهنه میبرند آن پیر عاشق را
که بر دوشش نهاده پرچم سوگ شقایق را
آنکه با مرگِ خود احیای فضیلت میخواست
زندگی را همه در سایۀ عزّت میخواست
چشم دل باز کن که جان بینی
آنچه نادیدنیست آن بینی
از خیمه برون آمد و شد سوی سپاه
با قامت سرو و با رخی همچون ماه
همّت ای جان که دل از بند هوا بگشاییم
بال و پر سوی سعادت چو هما بگشاییم