چنان به چلّه نشستیم سوگ صحرا را
که جز به گریه ندیدند دیدۀ ما را
نبود غیر حرامی، به هرطرف نگریست
ولی خروش برآورد: «یاری آیا نیست؟»
از عشق بپرسید، که با یار چه کردند؟
با آن قد و بالای سپیدار، چه کردند
اجل چون سایهای دور و برش بود
و شمشیر بلا روی سرش بود
شفق نشسته در آغوشت ای سحر برخیز
ستاره میرود از هوش، یک نظر برخیز