در عصر نقابهای رنگی
در دورۀ خندههای بیرنگ
ما خواندهایم قصۀ مردان ایل را
نامآورانِ شیردلِ بیبدیل را
در قاب عکست میتواند جان بگیرد
این عشق پابرجاست تا تاوان بگیرد
هنوز از جبهه میآید نسیم آشنای تو
خیالانگیز و رؤیایی عروج تا خدای تو
زبان به مدح گشودن اگرچه آسان نیست
تو راست آن همه خوبی که جای کتمان نیست
این شعر را سخت است از دفتر بخوانیم
باید که از چشمان یکدیگر بخوانیم
تبر بردار «ابراهیم»! در این عصر ظلمانی
بیا تا باز این بتهای سنگی را بلرزانی
خاکریز شیعه و سنی در این میدان یکیست
خیمهگاه تفرقه با خانهٔ شیطان یکیست
آرامش موّاج دریا چشمهایش
دور از تعلقهای دنیا چشمهایش
در پیچ و خم عشق، همیشه سفری هست
خون دل و ردّ قدم رهگذری هست
خودش را وارث أرض مقدس خوانده، این قابیل
جهان وارونه شد؛ اینبار با سنگ آمده هابیل
خاموشی تو رنگ فراموش شدن نیست
در ولولۀ نام تو خاموش شدن نیست