بیان وصف تو در واژهها نمیگنجد
چرا که خواهر صبری و دختر نوری
قسم به ساحتِ شعری که خورده است به نامم
قسم به عطر غریبی که میرسد به مشامم
تا گلو گریه کند، بُغض فراهم شده است
چشمها بس که مُطَهَّر شده، زمزم شده است
دست من یک لحظه هم از مرقدت کوتاه نیست
هرکسی راهش بیفتد سمت تو گمراه نیست
بیسایه مرا آن نور، با خویش کجا میبرد
بیپرسش و بیپاسخ، میرفت و مرا میبرد
اینان که به شوق تو بهراه افتادند
دلسوختگان صحن گوهرشادند
نتوان گفت که این قافله وا میماند
خسته و خُفته از این خیل جدا میماند