تا گلو گریه کند، بُغض فراهم شده است
چشمها بس که مُطَهَّر شده، زمزم شده است
بیسایه مرا آن نور، با خویش کجا میبرد
بیپرسش و بیپاسخ، میرفت و مرا میبرد
ای تا به قیامت علم فتح تو قائم
سلطان دو عالم، علی موسی کاظم
نتوان گفت که این قافله وا میماند
خسته و خُفته از این خیل جدا میماند
زمان چه بیهدف و ناگزیر در گذر است
زمان بدون شما یک دروغ معتبر است!