تا گلو گریه کند، بُغض فراهم شده است
چشمها بس که مُطَهَّر شده، زمزم شده است
بیسایه مرا آن نور، با خویش کجا میبرد
بیپرسش و بیپاسخ، میرفت و مرا میبرد
دنیا به دور شهر تو دیوار بسته است
هر جمعه راه سمت تو انگار بسته است
به نام خداوند جان و خرد
کز این برتر اندیشه برنگذرد
نتوان گفت که این قافله وا میماند
خسته و خُفته از این خیل جدا میماند
زمان چه بیهدف و ناگزیر در گذر است
زمان بدون شما یک دروغ معتبر است!