سرخیِ شمشیر و سرنیزه تماشایی نبود
شام غمهای تو را لبخند فردایی نبود
هر دم از دامن ره، نوسفری میآمد
ولی این بار دگرگون خبری میآمد
غمی ویرانتر از بغض گلو افتاده در جانش
بزرگی که زبانزد بود دراین شهر ايمانش
«دیروز» در تصرّف تشویش مانده بود
قومی که در محاصرۀ خویش مانده بود