به رگبارِ ستم بستند، در باغِ حرم «دین» را
به خون خویش آغشتند چندین مرغ آمین را
یاد تو گرفته قلبها را در بر
ماییم و درود بر تو ای پیغمبر
بین غم آسمان و حسرت صحرا
ماه دمیدهست و رود غرق تماشا
فکر کردی که نمانده دل و... دلسوزی نیست؟
یا در این قوم به جز دغدغهٔ روزی نیست؟
چشم دل باز کن که جان بینی
آنچه نادیدنیست آن بینی
باز هم اربعین رسیده بیا
باز هم از تو بیخبر ماندم
ای چشمههای نور تو روشنگر دلم
ای دست آسمانی تو بر سر دلم
هرچند در شهر خودت تنهایی ای قدس
اما امید مردم دنیایی ای قدس