مانده پلک آسمان در گیر و دار واشدن
شب بلندی میکند از وحشت رسوا شدن
سر و پای برهنه میبرند آن پیر عاشق را
که بر دوشش نهاده پرچم سوگ شقایق را
باز هم اربعین رسیده بیا
باز هم از تو بیخبر ماندم
افزون ز تصور است شیداییِ من
این حال خوش و غم و شکیبایی من
هرچند در شهر خودت تنهایی ای قدس
اما امید مردم دنیایی ای قدس