«صبح نزدیک است» پیغامی چنین آورده بود
قاصدی که آسمان را بر زمین آورده بود
باران شده بر کویر جاری شده است
در بستر هر مسیر جاری شده است
در های و هوی باد و در آرامش باران
ریشه دواندم از گذشته تا همین الان
گرچه صد داغ و هزاران غم سنگین داریم
چشم امّید به فردای فلسطین داریم
داشت میرفت لب چشمه سواری با دست
دشت لبریز عطش بود، عطش... اما دست...
سر و پای برهنه میبرند آن پیر عاشق را
که بر دوشش نهاده پرچم سوگ شقایق را
بُرونِ در بنه اینجا هوای دنیا را
درآ به محفل و برگیر زاد عقبا را
عشق تو در تمامی عالم زبانزد است
بیعشق، حال و روز زمین و زمان بد است
میرود از آن سَرِ دنیا خبر میآورد
شعر در وصف تو باشد بال در میآورد
گفتند از شراب تو میخانهها به هم
خُمها به وقت خوردن پیمانهها به هم
هر آب که جاری اَست چون خون سرخ است
هر شاخه که سبز بود، اکنون سرخ است