گمان مبر که پریشان، گمان مبر که کمیم
برای کشتنتان همصدا و همقسمیم
سخن چون از سر درد است باری دردسر دارد
خوشا مردی کزینسان دردسرها زیر سر دارد
به ایستادن، آن دم که سنگ میبارند
به کوه بودن، آن لحظهها که دشوارند
تو از فریادها، شمشیرهای صبح پیکاری
که در شبهای دِهشَت تا سحر با ماه بیداری
هميشه بازی دنيا همين نمیماند
بساط غصب در آن سرزمين نمیماند
سواری بر زمین افتاد و اسبی در غبار آمد
بیا ای دل که وقت گریۀ بیاختیار آمد
آن روزها دیوار هم تعبیری از دَر بود
در آسمان چیزی که پَر میزد، کبوتر بود...
وقتی که دیدمش،... چه بگویم؟... بدن نداشت
کوچکترین نشانهای از خویشتن نداشت
برخاستی تا روز، روز دیگری باشد
تقدیر فردا قصۀ زیباتری باشد
باز باران است، باران حسینبنعلی
عاشقان، جان شما، جان حسینبنعلی
بگو به باد بپوشد لباس نامهبران را
به گوش قدس رساند سلام همسفران را
الشام...الشام...الشام... غربتشمار شهیدان
اندوه... اندوه... اندوه... ای شام تار شهیدان
مرا مبین که چنین آب رفته لبخندم
هنوز غرقهٔ امواج سرد اروندم