رنگ سیاه و سرخِ تو را دارند
اینروزها تمام خیابانها
مادر موسی، چو موسی را به نیل
در فکند، از گفتۀ ربَّ جلیل
گه احرام، روز عید قربان
سخن میگفت با خود کعبه، زینسان
هرکه با پاکدلان، صبح و مسایی دارد
دلش از پرتو اسرار، صفایی دارد
بر آستان درِ او، کسی که راهش هست
قبول و منزلت آفتاب و ماهش هست
سرم خزینۀ خوف است و دل سفینۀ بیم
ز کردۀ خود و اندیشۀ عذاب الیم
راه گم کردم، چه باشد گر بهراه آری مرا؟
رحمتی بر من کنی و در پناه آری مرا؟
پیرمردی، مفلس و برگشتهبخت
روزگاری داشت ناهموار و سخت
از خیمه برون آمد و شد سوی سپاه
با قامت سرو و با رخی همچون ماه
ای که عمریست راه پیمایی
به سوی دیده هم ز دل راهیست