گر مرد رهی، میان خون باید رفت
از پای فتاده، سرنگون باید رفت
باید برای درک حضورش دعا کنیم
خود را از این جهان خیالی جدا کنیم
انگار که این فاصلهها کم شدنی نیست
میخواهم از این غم نسرایم، شدنی نیست
آه از دمی که در حرم عترت خلیل
برخاست از درای شتر بانگِ الرّحیل
از سمت مدینه خبر آورد نسیمی
تا مژده دهد آمده مولود عظیمی
ای ز پیدایی خود بس ناپدید
جملۀ عالم تو و کس ناپدید
به نام آن که جان را نور دین داد
خرد را در خدادانی یقین داد...
به نام آن که ملکش بیزوال است
به وصفش عقلِ صاحب نطق، لال است
هوای بام تو داریم ما هواییها
خوشا به حال شب و روز سامراییها
دل زنده شود کز تو حیاتی طلبد
جان باز رهد کز تو نجاتی طلبد