گر مرد رهی، میان خون باید رفت
از پای فتاده، سرنگون باید رفت
سوختی آتش گرفت از سوز آهت عالمی
آه بین خانۀ خود هم نداری محرمی
ای ز پیدایی خود بس ناپدید
جملۀ عالم تو و کس ناپدید
به نام آن که جان را نور دین داد
خرد را در خدادانی یقین داد...
به نام آن که ملکش بیزوال است
به وصفش عقلِ صاحب نطق، لال است
از روی توست ماه اگر اینسان منوّر است
از عطر نام توست اگر گل، معطّر است
امروز ایلام فردا شاید خراسان بلرزد
فرقی ندارد کجای خاک دلیران بلرزد
مردان غیور قصّهها برگردید
یک بار دگر به شهر ما برگردید
دل زنده شود کز تو حیاتی طلبد
جان باز رهد کز تو نجاتی طلبد