گر مرد رهی، میان خون باید رفت
از پای فتاده، سرنگون باید رفت
این جوان کیست که در قبضۀ او طوفان است؟
آسمان زیر سُم مرکب او حیران است
ای پاسخ بیچون و چرای همۀ ما
اکنون تویی و مسألههای همۀ ما
از باغ میبرند چراغانیات کنند
تا کاج جشنهای زمستانیات کنند
تویی که نام تو در صدر سربلندان است
هنوز بر سر نی چهرۀ تو خندان است
در راه رسیدن به تو گیرم که بمیرم
اصلاً به تو افتاد مسیرم که بمیرم
به تعداد نفوس خلق اگر سوی خدا راه است
همانقدر انتخاب راه دشوار است و دلخواه است
ای ز پیدایی خود بس ناپدید
جملۀ عالم تو و کس ناپدید
به نام آن که جان را نور دین داد
خرد را در خدادانی یقین داد...
به نام آن که ملکش بیزوال است
به وصفش عقلِ صاحب نطق، لال است
مستی نه از پیاله نه از خم شروع شد
از جادۀ سهشنبه شب قم شروع شد
شبی ابری شدم سجاده را با بغض وا کردم
به باران زلال چشمهایم اقتدا کردم
هنوز گریه بر این جویبار کافی نیست
ببار، ابر بهاری، ببار! کافی نیست
نشسته سایهای از آفتاب بر رویش
به روی شانهٔ طوفان رهاست گیسویش
دل زنده شود کز تو حیاتی طلبد
جان باز رهد کز تو نجاتی طلبد