گر مرد رهی، میان خون باید رفت
از پای فتاده، سرنگون باید رفت
خواهرش بر سینه و بر سر زنان
رفت تا گیرد برادر را عنان
با یک تبسم به قناریها زبان دادی
بالی برای پر زدن تا بیکران دادی
ای ز پیدایی خود بس ناپدید
جملۀ عالم تو و کس ناپدید
به نام آن که جان را نور دین داد
خرد را در خدادانی یقین داد...
به نام آن که ملکش بیزوال است
به وصفش عقلِ صاحب نطق، لال است
کنار دل و دست و دریا، اباالفضل
تو را دیدهام بارها، یا اباالفضل
جاده و اسب مهیاست بیا تا برویم
کربلا منتظر ماست بیا تا برویم
دل زنده شود کز تو حیاتی طلبد
جان باز رهد کز تو نجاتی طلبد