گر مرد رهی، میان خون باید رفت
از پای فتاده، سرنگون باید رفت
روی اجاق، قوری شبنم گذاشتم
دمنوش خاطرات تو را دم گذاشتم
ای ز پیدایی خود بس ناپدید
جملۀ عالم تو و کس ناپدید
به نام آن که جان را نور دین داد
خرد را در خدادانی یقین داد...
به نام آن که ملکش بیزوال است
به وصفش عقلِ صاحب نطق، لال است
قریه در قریه پریشان شده عطر خبرش
نافۀ چادر گلدار تو با مُشک تَرَش
کعبه اسم تو، منا اسم تو، زمزم اسم توست
ندبه اسمِ تو، شفا اسم تو، مرهم اسم توست
ما را نترسانید از طوفان
ما گردباد آسمان گردیم
با پای سر به سِیْر سماوات میرویم
احرام بستهایم و به میقات میرویم
دل زنده شود کز تو حیاتی طلبد
جان باز رهد کز تو نجاتی طلبد