نشسته است به خون چادر سیاه و سپیدت
رسیده اول پاییز، صبح روشن عيدت
خط به خط احبار در تورات، سرگردان تو
راهبان هر واژه در انجیل، بیسامان تو
از خودم میپرسم آیا میشود او را ببینم؟
آن غریب آشنا را میشود آیا ببینم؟
قدم قدم همهجا آمدم به دنبالت
نبودهام نفسی بیخبر از احوالت
در دل بیخبران جز غم عالم غم نیست
در غم عشق تو ما را خبر از عالم نیست
تکبیر میگفتند سرتاسر، ذَرّات عالم همزبان با تو
گویا زمین را بال و پر دادی، نزدیکتر شد آسمان با تو
گردۀ مستضعفین شد نردبان عدهای
تنگناهای زمین شد آسمان عدهای
تو سرزمین مقدس تو باصفا بودی
تو جلوهگاه مقامات انبیا بودی
میزبان تو میشود ملکوت؟
یا ملائک در آستان تواند؟
از چشمهای تارمان اشک است جاری
ای آسمان حق داری اینگونه بباری
رها کردند پشت آسمان زلف رهایت را
خدا حتماً شنید آن لحظۀ آخر دعایت را
وقتی خدا بنای جهان را گذاشته
در روح تو سخاوت دریا گذاشته
پشت مرزهای آسمان خبر رسید
جبرئیل محضر پیامبر رسید
از عشق بپرسید، که با یار چه کردند؟
با آن قد و بالای سپیدار، چه کردند
حسی درون توست که دلگیر و مبهم است
اینجا سکوت و ناله و فریاد درهم است
تو آن رازی که تا روز جزا افشا نخواهد شد
شب قدری تو! هرگز مثل تو پیدا نخواهد شد
خورشید به قدر غم تو سوزان نیست
این قصّۀ جانگداز را پایان نیست
نی از تو حیات جاودان میخواهم
نی عیش و تَنعُّم جهان میخواهم
خداوندا به ذات کامل خویش
به دریاهای لطف شامل خویش
ای دوای درون خستهدلان
مرهم سینۀ شکستهدلان
ای وجود تو اصل هر موجود
هستی و بودهای و خواهی بود
سنگها آینهها نام تو را میخوانند
اهل دل، اهل صفا، نام تو را میخوانند...
در کوچههای نگاهت، ای کاش میشد قدم زد
در شرح قرآن چشمت، آیه به آیه قلم زد
ای آنکه قسم خورده به نام تو خدایت
بیدار شده شهر شب از بانگ رهایت
به تپش آمده با یاد تو از نو کلماتم
باز نام تو شده باعث تجدید حیاتم