دلا ز معرکه محنت و بلا مگریز
چو گردباد به هم پیچ و چون صبا مگریز
بایست، کوه صلابت میان دورانها!
نترس، سرو رشید از خروش طوفانها!
خبر رسید که در بند، جاودان شدهای
ز هر کرانه گذشتی و بیکران شدهای
الا ای چشمۀ نور خدا در خاکِ ظلمانی
زمین با نور اخلاق تو میگردد چراغانی
در این سیلی پیامی آشکار است
که ما را باز با این قوم کار است
خدایا، تمام مرا میبرند
کجا میبرندم، کجا میبرند؟
خوشا سری که سرِ دار آبرومند است
به پای مرگ چنین سجدهای خوشایند است
ز آه سینۀ سوزان ترانه میسازم
چو نی ز مایۀ جان این فسانه میسازم
آه ای بغض فروخورده كمی فریاد باش
حبس را بشكن، رها شو، پر بكش، آزاد باش