میخواستم بیای با گلای انار
برات کوچهها رو چراغون کنم
خبر دهید به کفتارهای این وادی
گلوله خورده پلنگِ غیور آبادی
باغ سپیدپوش که بسیاری و کمی
بر برگبرگ خاطر من لطف شبنمی
بایست، کوه صلابت میان دورانها!
نترس، سرو رشید از خروش طوفانها!
آتش داغی به جان مؤمنین افتاده است
گوییا از اسب، کوهی بر زمین افتاده است
نوزده سال مثل برق گذشت
نوزده سال از نیامدنت
در این سیلی پیامی آشکار است
که ما را باز با این قوم کار است
دور تا دور حوض خانهٔ ما
پوکههای گلوله گل دادهست
خوشا سری که سرِ دار آبرومند است
به پای مرگ چنین سجدهای خوشایند است
چه شد مگر که زمین و زمان در آتش سوخت
که باغ خاطرهها ناگهان در آتش سوخت
میان خاک سر از آسمان در آوردیم
چقدر قمری بیآشیان در آوردیم
جاده ماندهست و من و اين سر باقى مانده
رمقی نيست در اين پيکر باقى مانده
آه ای بغض فروخورده كمی فریاد باش
حبس را بشكن، رها شو، پر بكش، آزاد باش