بهنام آنکه جان را فکرت آموخت
چراغ دل به نور جان برافروخت
زخمی شکفته، حنجرهای شعلهور شدهست
داغ قدیمی من از آن تازهتر شدهست
دل غریب من از گردش زمانه گرفت
به یاد غربت زهرا شبی بهانه گرفت
معشوق علیاکبری میطلبد
گاهی بدن و گاه سری میطلبد
يك بار ديگر بازى دار و سر ما
تابيده خون بر آفتاب از پيكر ما