هميشه بازی دنيا همين نمیماند
بساط غصب در آن سرزمين نمیماند
تا تو بودی، نفسِ آینه دلگیر نبود
در دلم هیچ، به جز نقش تو تصویر نبود
چهقدر بیتو شكستم، چهقدر واهمه كردم!
چهقدر نام تو را مثل آب، زمزمه كردم!
هر سال، ماجرای تو و سوگواریات
عهدیست با خدای تو و خون جاریات
بر نیزۀ شقاوت این فتنهزادها
گیسوی توست، سلسلهجنبان بادها
از لحظۀ پابوس، بهتر، هيچ حالی نيست
شيرينیِ اين لحظهها در هر وصالی نيست
دستی كه طرح چشم تو را مست میكشید
صد آسمان ستاره از آن دست میكشید
بر دامن او، گردِ مدارا ننشست
سقّا، نفسی ز کار خود وا ننشست
يك بار ديگر بازى دار و سر ما
تابيده خون بر آفتاب از پيكر ما