به رگبارِ ستم بستند، در باغِ حرم «دین» را
به خون خویش آغشتند چندین مرغ آمین را
یاد تو گرفته قلبها را در بر
ماییم و درود بر تو ای پیغمبر
بین غم آسمان و حسرت صحرا
ماه دمیدهست و رود غرق تماشا
از روی توست ماه اگر اینسان منوّر است
از عطر نام توست اگر گل، معطّر است
مردان غیور قصّهها برگردید
یک بار دگر به شهر ما برگردید
افزون ز تصور است شیداییِ من
این حال خوش و غم و شکیبایی من
معشوق علیاکبری میطلبد
گاهی بدن و گاه سری میطلبد
ای چشمههای نور تو روشنگر دلم
ای دست آسمانی تو بر سر دلم