گمان مبر که پریشان، گمان مبر که کمیم
برای کشتنتان همصدا و همقسمیم
بهارا! حال زارم را بگویم؟
دل بی برگ و بارم را بگویم؟
همین که بهتری الحمدلله
جدا از بستری، الحمدلله
هزار حنجره فریاد در گلویش بود
نگاه مضطرب آسمان به سویش بود
ما شیعۀ توایم دل شادمان بده
ویران شدیم، خانۀ آبادمان بده
الهی به مستان میخانهات
به عقلآفرینان دیوانهات
غصه آوردهام، غم آوردم
باز شرمندهام کم آوردم
کسی محبت خود یا که برملا نکند
و یا به طعنه و دشنام اعتنا نکند
هوا پر شد از عطر نام حسین
به قربان عطر پراکندهاش
مرا به ابر، به باران، به آفتاب ببخش
مرا به ماهی لرزان کنار آب ببخش
باز باران است، باران حسینبنعلی
عاشقان، جان شما، جان حسینبنعلی
منظومهٔ دهر، نامرتب شده بود
هم روز رسیده بود هم شب شده بود
خانههای آن کسانی میخورد در، بیشتر
که به سائل میدهند از هرچه بهتر بیشتر