از کشتهاش هم بترسید، این مرد پایان ندارد
مُلکی که او دارد امروز، حتی سلیمان ندارد
شبی ابری شدم سجاده را با بغض وا کردم
به باران زلال چشمهایم اقتدا کردم
خدایا، تمام مرا میبرند
کجا میبرندم، کجا میبرند؟
بوی ظهور میرسد از کوچههای ما
نزدیکتر شده به اجابت دعای ما