گمان مبر که پریشان، گمان مبر که کمیم
برای کشتنتان همصدا و همقسمیم
بهارا! حال زارم را بگویم؟
دل بی برگ و بارم را بگویم؟
بنای دین که با معراج دستان تو کامل شد
به رسم تهنیتگویی برایت آیه نازل شد
کتاب بود و به روی جهانیان وا بود
جواب هرچه نمیدانمِ جدلها بود
اگر مجال گریزت به خانه هم باشد
برای اینکه نمیرد حیات، میمانی
با من بیا هرچند صبرش را نداری
یک جا مرا در راه تنها میگذاری
تا چشم وا کرد این پسر، چشمانِ تر دید
خوب امتحان پس داد اگر داغِ پدر دید...
یکی اینسان، یکی اینگونه باید
که شام و کوفه را رسوا نماید
حالا که باید مثل یک مادر بیایم
یارب! کمک کن از پس آن بر بیایم...
ما شیعۀ توایم دل شادمان بده
ویران شدیم، خانۀ آبادمان بده
عمری به فکر مردمان شهر بودی
اما کسی حالا به فکر مادرت نیست
گودال قتلگاه است، یا این که باغ سیب است؟
این بوی آشنایی از تربت حبیب است
آوردهام دو ظرف پر از رنگ، سبز و سرخ
یک رنگ را برای خودت انتخاب کن
مثل پرندهای که بیبال و پر بماند
فرزند رفته باشد اما پدر بماند
به دست شعلههای شمع دادم دامن خود را
مگر ثابت کنم پروانهمسلک بودن خود را
غصه آوردهام، غم آوردم
باز شرمندهام کم آوردم
بر سر درِ آسمانیِ این خانه
دیدم مَلَکی نشسته چون پروانه
محکوم شد زمین به پیمبر نداشتن
مجبور شد به سورۀ کوثر نداشتن
هوا پر شد از عطر نام حسین
به قربان عطر پراکندهاش
مرا به ابر، به باران، به آفتاب ببخش
مرا به ماهی لرزان کنار آب ببخش
زیر بار کینه پرپر شد ولی نفرین نکرد
در قفس ماند و کبوتر شد ولی نفرین نکرد
هر گاه که یاس خانه را میبویم
از شعر نشان مرقدت میجویم
کاش از جنس جنون، بال و پری بود مرا
مثل سیمرغ از اینجا سفری بود مرا
باز باران است، باران حسینبنعلی
عاشقان، جان شما، جان حسینبنعلی