نشسته است به خون چادر سیاه و سپیدت
رسیده اول پاییز، صبح روشن عيدت
کربلا
شهر قصههای دور نیست
علی را ذاتِ ایزد میشناسد
اَحد را درکِ احمد میشناسد
رها کردند پشت آسمان زلف رهایت را
خدا حتماً شنید آن لحظۀ آخر دعایت را
هر نسیمی خسته از کویت خبر میآورد
چشم تر میآورد، خونِ جگر میآورد
پشت مرزهای آسمان خبر رسید
جبرئیل محضر پیامبر رسید
نه فقط سرو، در این باغِ تناور دیده
لالهها دیده ولیکن همه پرپر دیده
حسی درون توست که دلگیر و مبهم است
اینجا سکوت و ناله و فریاد درهم است
پا گرفته در دلم، آتشی پنهان شده
بند بندم آتش و سینه آتشدان شده
اگر چه خانه پر از عکس و نام و نامۀ توست
غریب شهری و زخمت شناسنامۀ توست
نشاط انگیز نامت مینوازد روح عطشان را
تو مثل چشمهای! نوشیده و جوشیده انسان را
ای آنکه قسم خورده به نام تو خدایت
بیدار شده شهر شب از بانگ رهایت
چشمان منتظر خورشید، با خندههای تو میخندد
آه ای تبسم روحانی، هستی به پای تو میخندد
چرا و چرا و چرا میکشند؟
«به جرم صدا» بیصدا میکشند
دل میبرد از گنبد خضرا شالش
آذین شده کربلا به استقبالش
گفتند کی؟ ناله کردی، الشام الشام الشام
افروخت در خاطراتت، تحقیر و دشنام، الشام
وقتی عدو به روی تو شمشیر میکشد
از درد تو تمام تنم تیر میکشد
چه میبینند در چشم تو چشمانم نمیدانم
شرار آن چشمها کی ریخت در جانم، نمیدانم
دارم دلی از شوق تو لبریز علیجان
آه ای تو بهار دل پاییز علیجان