نشسته است به خون چادر سیاه و سپیدت
رسیده اول پاییز، صبح روشن عيدت
باز جنگی نابرابر در برابر داشتند
دست امّا از سر چادر مگر برداشتند؟
پشت مرزهای آسمان خبر رسید
جبرئیل محضر پیامبر رسید
به سوگ نخلهای بیسرت گیسو پریشانم
شبیه خانههای خستهات در خویش ویرانم
تشنهست شبیه ماهی بیدریا
یا آهوی پابسته میان صحرا
شاید که برای تعزیت میآید
تشییع تو را به تسلیت میآید
چه میبینند در چشم تو چشمانم نمیدانم
شرار آن چشمها کی ریخت در جانم، نمیدانم