نشسته است به خون چادر سیاه و سپیدت
رسیده اول پاییز، صبح روشن عيدت
رها کردند پشت آسمان زلف رهایت را
خدا حتماً شنید آن لحظۀ آخر دعایت را
وقتی خدا بنای جهان را گذاشته
در روح تو سخاوت دریا گذاشته
پشت مرزهای آسمان خبر رسید
جبرئیل محضر پیامبر رسید
از عشق بپرسید، که با یار چه کردند؟
با آن قد و بالای سپیدار، چه کردند
او غربت آفتاب را حس میکرد
در حادثه، التهاب را حس میکرد
حسی درون توست که دلگیر و مبهم است
اینجا سکوت و ناله و فریاد درهم است
مهمان ضیافت خطر هیچ نداشت
آنگاه که میرفت سفر هیچ نداشت
خونین پَر و بالیم؛ خدایا! بپذیر
هرچند شکستهایم، ما را بپذیر
سنگها آینهها نام تو را میخوانند
اهل دل، اهل صفا، نام تو را میخوانند...
ای آنکه قسم خورده به نام تو خدایت
بیدار شده شهر شب از بانگ رهایت
آیینه و آب، حاصل یاد شماست
آمیزۀ درد و داغ، همزاد شماست
چشمان منتظر خورشید، با خندههای تو میخندد
آه ای تبسم روحانی، هستی به پای تو میخندد
دل میبرد از گنبد خضرا شالش
آذین شده کربلا به استقبالش
گفتند کی؟ ناله کردی، الشام الشام الشام
افروخت در خاطراتت، تحقیر و دشنام، الشام
حملههای موج دیدم، لشکرت آمد به یادم
کشتی صدپاره دیدم، پیکرت آمد به یادم
وقتی عدو به روی تو شمشیر میکشد
از درد تو تمام تنم تیر میکشد
چه میبینند در چشم تو چشمانم نمیدانم
شرار آن چشمها کی ریخت در جانم، نمیدانم
دارم دلی از شوق تو لبریز علیجان
آه ای تو بهار دل پاییز علیجان