از کشتهاش هم بترسید، این مرد پایان ندارد
مُلکی که او دارد امروز، حتی سلیمان ندارد
خونت سبب وحدت و آگاهی شد
این خون جریان ساخت، جهان راهی شد
همسنگر دردهای مردم بودی
چون سایه در آفتابشان گم بودی
بیسایه مرا آن نور، با خویش کجا میبرد
بیپرسش و بیپاسخ، میرفت و مرا میبرد
نتوان گفت که این قافله وا میماند
خسته و خُفته از این خیل جدا میماند