رخصت بده از داغ شقایق بنویسم
از بغض گلوگیر دقایق بنویسم
او غربت آفتاب را حس میکرد
در حادثه، التهاب را حس میکرد
مهمان ضیافت خطر هیچ نداشت
آنگاه که میرفت سفر هیچ نداشت
خونین پَر و بالیم؛ خدایا! بپذیر
هرچند شکستهایم، ما را بپذیر
چشم تو خراب میشود بر سر کفر
کُند است برای حنجرت خنجر کفر
آیینه و آب، حاصل یاد شماست
آمیزۀ درد و داغ، همزاد شماست
سرت بر نیزه خواهد رفت در اوج پریشانی
عروجت را گواهی میدهد این سِیْر عرفانی