صبحت به تن عاطفه جان خواهد داد
زیبایی عشق را نشان خواهد داد
گفتند به من که از سفر میآیی
من منتظرم، بگو اگر میآیی
طنین «آیۀ تطهیر» در صدایش بود
مدینه تشنۀ تکرار ربّنایش بود
کوچههامان پر از سیاهی بود
شهر را از عزا درآوردند
به روزگار سیاهی که شب حصار نداشت
جهان جزیرۀ سبزی در اختیار نداشت
ای عشق! ای پدیدۀ صنع خدا! علی!
ای دست پرصلابت خیبرگشا! علی!
کیست این حنجرۀ زخمیِ تنها مانده؟
آن که با چاه در این برهه هم آوا مانده
آمیخته چون روح در آب و گل ماست
همواره مقیم دل ناقابل ماست
حی علی الفلاح که گل کرده بعثتش
باید نماز بست نمازی به قامتش