دلا ز معرکه محنت و بلا مگریز
چو گردباد به هم پیچ و چون صبا مگریز
گفتند به من که از سفر میآیی
من منتظرم، بگو اگر میآیی
خواهرش بر سینه و بر سر زنان
رفت تا گیرد برادر را عنان
کوچههامان پر از سیاهی بود
شهر را از عزا درآوردند
ما خیل بندگانیم، ما را تو میشناسی
هر چند بیزبانیم، ما را تو میشناسی
بیمار کربلا، به تن از تب، توان نداشت
تاب تن از کجا، که توان بر فغان نداشت
ز آه سینۀ سوزان ترانه میسازم
چو نی ز مایۀ جان این فسانه میسازم
حی علی الفلاح که گل کرده بعثتش
باید نماز بست نمازی به قامتش