گفتند به من که از سفر میآیی
من منتظرم، بگو اگر میآیی
سوختی آتش گرفت از سوز آهت عالمی
آه بین خانۀ خود هم نداری محرمی
کوچههامان پر از سیاهی بود
شهر را از عزا درآوردند
عشق فهمید که جان چیست دل و جانش نیست
سرخوش آنکس که در این ره سروسامانش نیست
در آن میان چو خطبهٔ حضرت، تمام شد
وقت جوابِ همسفران بر امام شد
حی علی الفلاح که گل کرده بعثتش
باید نماز بست نمازی به قامتش