گفتند به من که از سفر میآیی
من منتظرم، بگو اگر میآیی
كوی امید و كعبۀ احرار، كربلاست
معراج عشق و مطلع انوار، كربلاست
ای لوای تو برافراشته بر قلّۀ نور
کرده نور رُخَت از پردۀ ابهام، عبور
کوچههامان پر از سیاهی بود
شهر را از عزا درآوردند
ای سفیر صبح! نور از لامکان آوردهای
بر حصار شب دمی آتشفشان آوردهای
حی علی الفلاح که گل کرده بعثتش
باید نماز بست نمازی به قامتش