علی را ذاتِ ایزد میشناسد
اَحد را درکِ احمد میشناسد
گفتند به من که از سفر میآیی
من منتظرم، بگو اگر میآیی
پا گرفته در دلم، آتشی پنهان شده
بند بندم آتش و سینه آتشدان شده
کوچههامان پر از سیاهی بود
شهر را از عزا درآوردند
تشنهٔ عشقیم، آری، تشنه هم سر میدهیم
آبرویی قدر خون خود، به خنجر میدهیم
گرچه تا غارت این باغ نماندهست بسی
بوی گل میرسد از خیمۀ خاموش کسی
تو را در کجا، در کجا دیده بودم؟
تو را شاید آن دورها دیده بودم...
به میدان میبرم از شوق سربازی، سر خود را
تو هم آماده کن ای عشق! کمکم خنجر خود را
میخواست که او برهنهپا برگردد
شرمنده، شکسته، بیصدا برگردد
حی علی الفلاح که گل کرده بعثتش
باید نماز بست نمازی به قامتش