علی را ذاتِ ایزد میشناسد
اَحد را درکِ احمد میشناسد
او غربت آفتاب را حس میکرد
در حادثه، التهاب را حس میکرد
لالۀ سرخی و از خون خودت، تر شدهای
بیسبب نیست که اینگونه معطر شدهای
پا گرفته در دلم، آتشی پنهان شده
بند بندم آتش و سینه آتشدان شده
سلام ما به حسین و سفیر عطشانش
که در اطاعت جانان، گذشت از جانش