گمان مبر که پریشان، گمان مبر که کمیم
برای کشتنتان همصدا و همقسمیم
سخن چون از سر درد است باری دردسر دارد
خوشا مردی کزینسان دردسرها زیر سر دارد
در عصر نقابهای رنگی
در دورۀ خندههای بیرنگ
به ایستادن، آن دم که سنگ میبارند
به کوه بودن، آن لحظهها که دشوارند
تو از فریادها، شمشیرهای صبح پیکاری
که در شبهای دِهشَت تا سحر با ماه بیداری
ما خواندهایم قصۀ مردان ایل را
نامآورانِ شیردلِ بیبدیل را
سواری بر زمین افتاد و اسبی در غبار آمد
بیا ای دل که وقت گریۀ بیاختیار آمد
باز باران است، باران حسینبنعلی
عاشقان، جان شما، جان حسینبنعلی
مرا مبین که چنین آب رفته لبخندم
هنوز غرقهٔ امواج سرد اروندم