خبر داری که با این دل، دل عاشق چهها کردی؟
میان بُهتِ اندوه فراوانت رها کردی
خیرخواه توام از نور سخن میگویم
از هراسِ شب دیجور سخن میگویم
نسل حماسه، وارثان کربلا هستیم
نسلی که میگویند پایان یافت، ما هستیم
این اشکهای داغ را ساده نبینید
بَر دادن این باغ را ساده نبینید
گرچه بیش از دیگران، سهمش در این دنیا غم است
«مرد» اخمش، خندهاش، حرفش، نگاهش، محکم است
میخواستم بیای با گلای انار
برات کوچهها رو چراغون کنم
سبز همچون سرو حتی در زمستان ایستادم
کوهم و محکم میان باد و طوفان ایستادم
خبر دهید به کفتارهای این وادی
گلوله خورده پلنگِ غیور آبادی
دوباره زلف تو افتاد دست شانۀ من
طنین نام تو شد شعر عاشقانۀ من
چقدر ها کند این دستهای لرزان را؟
چقدر؟ تا که کمی سردی زمستان را...
باغ سپیدپوش که بسیاری و کمی
بر برگبرگ خاطر من لطف شبنمی
قسم خوردهای! اهل ایثار باش
قسم خوردهای! پای این کار باش
آتش داغی به جان مؤمنین افتاده است
گوییا از اسب، کوهی بر زمین افتاده است
شهید کن... که شهادت حیات مردان است
ولی برای شما مرگ، خط پایان است
نوزده سال مثل برق گذشت
نوزده سال از نیامدنت
کی صبر چشمان صبورت سر میآید؟
کی از پس لبخندت این غم برمیآید؟
حقیقت مثل خورشید است در یک صبح بارانی
نمیماند به پشت ابرهای تیره زندانی
دور تا دور حوض خانهٔ ما
پوکههای گلوله گل دادهست
چه شد مگر که زمین و زمان در آتش سوخت
که باغ خاطرهها ناگهان در آتش سوخت
میان خاک سر از آسمان در آوردیم
چقدر قمری بیآشیان در آوردیم
جاده ماندهست و من و اين سر باقى مانده
رمقی نيست در اين پيکر باقى مانده
حرم یعنی نگاه آبی دریا و طوفانش
حرم یعنی تلاطمهای امواج خروشانش
میان بارش بارانی از ستاره رسید
اگرچه مثنوی... اما چهارپاره رسید