تا گلو گریه کند، بُغض فراهم شده است
چشمها بس که مُطَهَّر شده، زمزم شده است
بیسایه مرا آن نور، با خویش کجا میبرد
بیپرسش و بیپاسخ، میرفت و مرا میبرد
دریای عطش، لبان پر گوهر تو
گلزخم هزار خنجر و حنجر تو
زخمی شکفته، حنجرهای شعلهور شدهست
داغ قدیمی من از آن تازهتر شدهست
دل غریب من از گردش زمانه گرفت
به یاد غربت زهرا شبی بهانه گرفت
نتوان گفت که این قافله وا میماند
خسته و خُفته از این خیل جدا میماند
تا لوح فلق، نقش به نام تو گرفت
خورشید، فروغ از پیام تو گرفت