خورشید! بتاب و برکاتی بفرست
ای ابر! ببار آب حیاتی بفرست
به باران فکر کن... باران نیاز این بیابان است
ترکهای لب این جاده از قحطی باران است
تا آسمانت را کمی در بر بگیرد
یک شهر باید عشق را از سر بگیرد
هجده بهار رفت زمین شرمسار توست
آری زمین که هستی او وامدار توست
نه از لباس کهنهات نه از سرت شناختم
تو را به بوی آشنای مادرت شناختم
آنسو نگران، نگاه پیغمبر بود
خورشید، رسول آه پیغمبر بود