صبحت به تن عاطفه جان خواهد داد
زیبایی عشق را نشان خواهد داد
بهار و باغ و باران با تو هستند
شکوه و شوق و ایمان با تو هستند
طنین «آیۀ تطهیر» در صدایش بود
مدینه تشنۀ تکرار ربّنایش بود
صدای بال ملائک ز دور میآید
مسافری مگر از شهر نور میآید؟
کودکی سوخت در آتش به فغان، هیچ نگفت
مادری ساخت به اندوه نهان، هیچ نگفت
شکست باورت، ای کوه! پشت خنجر را
نشاند در تب شک، غیرت تو باور را
دلش میخواست تا قرآن بخواند
دلش میخواست تا دنیا بداند
ای بسته به دستِ تو دل پیر و جوانها
ای آنکه فرا رفتهای از شرح و بیانها