دید خود را در کنار نور و نار
با خدا و با هوا، در گیر و دار
آمد سحر دوباره و حال سَهَر کجاست؟
تا بلکه آبرو دهدم، چشم تَر کجاست؟
شبی هم این دل ما انتخاب خواهد شد
برای خلوت اُنست خطاب خواهد شد
یک عمر شهید بود و، دل باخته بود
بر دشمن و نفس خویشتن تاخته بود
چه رنجها که به پیشانی تو دیده نشد
که غم برای کسی جز تو آفریده نشد
ای ساقی سرمست ز پا افتاده
دنبال لبت آب بقا افتاده
عطش از خشکی لبهای تو سیراب شده
آب از هُرم ترکهای لبت آب شده
ای بحر! ببین خشکی آن لبها را
ای آب! در آتش منشان سقا را
روشن آن چشم که در سوگ تو پُر نم باشد
دلربا، نرگس این باغ به شبنم باشد
میان حجره چنان ناله از جفا میزد
که سوز نالهاش آتش به ماسوا میزد
هر غنچه به باغ سوگوار تو شدهست
هر لاله به دشت داغدار تو شدهست
قلم به دست گرفتم که ماجرا بنویسم
غریبوار پیامی به آشنا بنویسم
این چشمها به راه تو بیدار مانده است
چشمانتظارت از دم افطار مانده است
قحطی عشق آمده باران بیاورید
باران برای اهل بیابان بیاورید
لبیک به جُحفه، پی حج خواهم گفت
حاجات به ثامن الحجج خواهم گفت
از خیمهها که رفتی و دیدی مرا به خواب
داغی بزرگ بر دل کوچک نهادهای
دختری ماند مثل گل ز حسین
چهرهاش داغ باغ نسرین بود
رباب است و خروش و خستهحالی
به دامن اشک و جای طفل خالی
این گلِ تر ز چه باغیست که لب خشکیدهست؟
نو شکفتهست و به هر غنچه لبش خندیدهست
تن فرزند بهر مادر آمد
اگر او رفت با پا، با سر آمد
خبری میرسد از راه، خبر نزدیک است
آب و آیینه بیارید سحر نزدیک است
ای شمع سینهسوختۀ انجمن، علی
تقدیر توست سوختن و ساختن، علی