از کشتهاش هم بترسید، این مرد پایان ندارد
مُلکی که او دارد امروز، حتی سلیمان ندارد
تا تو بودی، نفسِ آینه دلگیر نبود
در دلم هیچ، به جز نقش تو تصویر نبود
چهقدر بیتو شكستم، چهقدر واهمه كردم!
چهقدر نام تو را مثل آب، زمزمه كردم!
هر سال، ماجرای تو و سوگواریات
عهدیست با خدای تو و خون جاریات
بر نیزۀ شقاوت این فتنهزادها
گیسوی توست، سلسلهجنبان بادها
ای در منای عشق خدا جانفدا حسین
در پیکر مبارزه خون خدا حسین
دستی كه طرح چشم تو را مست میكشید
صد آسمان ستاره از آن دست میكشید
چو بر گاه عزّت نشستی امیرا
رأیت نعیماً و مُلکاً کبیرا