نبود غیر حرامی، به هرطرف نگریست
ولی خروش برآورد: «یاری آیا نیست؟»
ما به سوی چشمه از این خشکسالی میرویم
با گلوی تشنه و با مشک خالی میرویم
راه گم کردی که از دیر نصاری سر در آوردی
یا به دنبال مسلمانی در این اطراف میگردی
حسی درون توست که دلگیر و مبهم است
اینجا سکوت و ناله و فریاد درهم است
بر شاهراه آسمان پا میگذارم
این کفشها دیگر نمیآید به کارم
جاده در پیش بود و بیوقفه
سوی تقدیر خویش میرفتیم
دل میبرد از گنبد خضرا شالش
آذین شده کربلا به استقبالش
دقیقههای پر از التهاب دفتر بود
و شاعری که در اندوه خود شناور بود
هیچ کس تا ابد نمیفهمد
شب آن زن چگونه سر شده بود