بر روی دوشت کیسه کیسه کهکشان بود
منظومههایی مملو از خرما و نان بود
بر شاهراه آسمان پا میگذارم
این کفشها دیگر نمیآید به کارم
«یا صاحبی فی وحدتی» یاور ندارم
با تو ولی باکی از این لشکر ندارم
چون اشک، رازِ عشق را باید عیان گفت
باید که از چشمان او با هر زبان گفت
باران ندارد ابرهای آسمانش
باران نه اما چشمهای مهربانش...
دور و بر خود میكشی مأنوسها را
اِذن پریدن میدهی طاووسها را