کربلا
شهر قصههای دور نیست
دیدیم میانِ سبزهها رنگ تو را
در جاریِ جویبار، آهنگِ تو را
این ابر پُر از بهار مهمانِ شماست
صبح آمده و نسیم، دربانِ شماست
در لشکر تو قحطیِ ایمان شده بود
دین دادن و زر گرفتن آسان شده بود
با دیدن تو به اشتباه افتادند
آنها که سوی فرات راه افتادند
علی را ذاتِ ایزد میشناسد
اَحد را درکِ احمد میشناسد
هر نسیمی خسته از کویت خبر میآورد
چشم تر میآورد، خونِ جگر میآورد
نه فقط سرو، در این باغِ تناور دیده
لالهها دیده ولیکن همه پرپر دیده
بحث روز است صحبت از غم تو
سرخ مانده هنوز پرچم تو
پا گرفته در دلم، آتشی پنهان شده
بند بندم آتش و سینه آتشدان شده
آه کوفه چقدر تاریک است
ماه دیگر کنار چاه نرفت
اجازه هست کنار حرم قدم بزنم
برای شعر سرودن کمی قلم بزنم
نشاط انگیز نامت مینوازد روح عطشان را
تو مثل چشمهای! نوشیده و جوشیده انسان را
سجادۀ خویش را که وا میکردی
تا آخر شب خدا خدا میکردی
دیدی که چگونه من شهید تو شدم
هنگام نماز، رو سفید تو شدم
یک لحظه شدیم خیره تا در چشمت
دیدیم تمام درد را در چشمت
چرا و چرا و چرا میکشند؟
«به جرم صدا» بیصدا میکشند
لحظهٔ سخت امتحان شده بود
چقَدَر خوب امتحان دادی