مانده پلک آسمان در گیر و دار واشدن
شب بلندی میکند از وحشت رسوا شدن
و کاش مرد غزلخوان شهر برگردد
به زیر بارش باران شهر برگردد
الهی به مستان میخانهات
به عقلآفرینان دیوانهات
این چندمین نامهست بابا مینویسم؟
هر چند یادت نیست امّا مینویسم
بر دامن او، گردِ مدارا ننشست
سقّا، نفسی ز کار خود وا ننشست