علی را ذاتِ ایزد میشناسد
اَحد را درکِ احمد میشناسد
پا گرفته در دلم، آتشی پنهان شده
بند بندم آتش و سینه آتشدان شده
تیر نگذاشت که یک جمله به آخر برسد
هیچکس حدس نمیزد که چنین سر برسد
در سینه اگرچه التهابی داری
برخیز برو! که بخت نابی داری
همهٔ حیثیت عالم و آدم با توست
در فرات نفسم گام بزن، دم با توست